خیلی دوست دارم تفاوتهای بین این دو فرقه رو بدونم و بدونم از کجا ناشی میشه
پ.ن: یکی از همکلاسیام که اتفاقن رابطه ی خوبی داریم سنیه و من اطلاعات بیشتری د این زمینه میخوام برام خیلی جالبه که این تفاوت ها از کجا ناشی میشه به هر حال امیدارم خودش هم یه روز اینجا فعالیت کنه _________________ و چه زشت به من و سادگیم خندیدی به من و عشقی پاک که دلم میگفت تا ابد مال تو بود ...... و هست ....
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
خب از اینجا شروع می کنم که ... علم مِلَل و نِحَل چيست؟
١ ـ واژهى «ملل» و «نحل»
كلمهى «مِلَل» جمع «مِلَّة» به معنى طريقه و آيين است، خواه الهى و بر حق باشد يا غير الهى و بر باطل؛ چنانكه در قرآن كريم در هر دو معنا به كار رفته است. در مورد آيين الهى مىفرمايد: «ثُمَّ أَوْحَيْنا إلَيْكَ أَنْ اَتّبِعْ مِلَّةَ إبراهيمَ حَنيفاً».(١) آنگاه به تو وحى كرديم كه از آيين حنيف ابراهيم(آيين توحيد) پيروى كن. و در مورد آيين غير الهى مىفرمايد: «إنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لايُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ».(٢) من آيين قومى را كه به خدا ايمان نمىآورند وبه آخرت كفر مىورزند رهاكردهام. كلمهى «نِحَل» جمع «نِحْلَة» است كه در معانى ادّعا، مذهب، و گرويدن به يك دين و آيين به كار رفته(٣) است. چنانكه گفته مىشود: ما نِحْلَتُك؟ يعنى دين و مذهب تو چيست؟(به چه دينى گرويدهاى)؟
١ ـ نحل/ ١٢٣ . ٢ ـ يوسف/ ٣٧ . ٣ ـ اقرب الموارد، ج ٢، ص ١٢٨٠ . با توجه به آنچه گفته شد روشن مىشود كه دو كلمهى «مِلَلْ و نِحَلْ» معادل دو كلمهى اديان و مذاهب يا فرق و مذاهب اعتقادى است.
٢ ـ موضوع، غايت و روش علم ملل و نحل
موضوع علم ملل و نحل ـ چنانكه از نام آن پيداست ـ اديان و مذاهب است، و غرض از آن اين است كه انسان بتواند از طريق مطالعهى تاريخ و عقايد اديان و مذاهب مختلف، با جهات اشتراك و اختلاف آنها آشنا گردد، و در دفاع از دين و آيين حق و نقد اديان و مذاهب ديگر از روى بصيرت و آگاهى عمل كرده، از سر واقعبينى و حقيقتجويى داورى كند. روش اين علم، آميزهاى از روش نقلى و عقلى است. يعنى مواد(عقايد و آراى پيروان هر دين و آيين) را بايد از طريق نقل به دست آورد، آنگاه با استفاده از عقل و خرد به تحليل و تحقيق دربارهى آن پرداخت. در به دست آوردن مواد هم ـ قبل از هر چيز ـ بايد به كتب و دانشمندان معتبر هر مذهب رجوع نمود، و جز در موارد ضرورى، از استناد به اقوال ديگران پرهيز كرد. و در صورت اخير نيز بايد به اقوال كسانى استناد شود كه به غرضورزى و رعايت نكردن اصل امانت در نقل متّهم نباشند.
٣ ـ پيشينهى تاريخى
علم ملل و نحل، يا مذاهب و فرق كلامى، شعبهاى از علم تاريخ اديان و مذاهب است، چرا كه سرگذشت اديان و مذاهب را از جنبهى كلامى و اعتقادى بررسى مىكند. بدين جهت پيشينهى آن بسيار كهن است. البته آنچه در اينجا مقصود است، پيشينهى اين علم در تاريخ اسلام است. در اين صورت، تاريخ پيدايش آن را بايد از آثارى كه در زمينهى اديان و مذاهب در دنياى اسلام نگارش يافته است، به دست آورد، گرچه ممكن است دورهى قبل از نگارش نيز براى آن در نظر گرفت، ولى مرحله تأليف و نگارش بيانگر دوران رسمى آن خواهد بود. تاريخ دقيق تأليف در زمينهى ملل و نحل در بين مسلمانان در دست نيست، ولى آنچه مسلّم است اين است كه در قرن سوم هجرى(١) اين علم مورد توجّه بوده و كتابها يا رسالههايى در اين باره نگارش يافته است. از آن جمله مىتوان از كتاب «فرق الشيعة» تأليف ابو محمد حسن بن موسى نوبختى(از اعلام اماميه در قرن سوم هجرى) و نيز از كتاب «المقالات و الفرق» تأليف ابوالقاسم سعد بن عبدالله اشعرى قمّى (متوفّاى سال ٢٩٩ يا ٣٠١ ه . ق) ياد كرد. از آن پس روز به روز مورد توجه بيشتر علماى اسلامى قرار گرفت و آثار ديگرى با بسط و شرح بيشتر در اين باره نگارش يافت كه كتاب «مقالات الإسلاميين» تأليف ابوالحسن اشعرى(متوفّاى ٣٣٠ ه . ق) پيشواى مذهب اشعرى، و كتاب «اوائل المقالات» تأليف شيخ مفيد(متوفّاى٤١٣ه . ق) متكلم نامدار مذهب اماميه، از مشهورترين و جامعترين آثار قديمى در اين علم به شمار مىرود.
٤ ـ اقسام كتابه
كتابهايى كه به دست دانشمندان مسلمان در زمينهى ملل و نحل تأليف گرديده به سه دسته تقسيم مىشود: الف: علاوه بر بحث دربارهى مذاهب اسلامى و آنچه در دنياى اسلام پديد آمده است، به بحث دربارهى اديان و مذاهب ديگر نيز پرداخته است. كتاب «الملل و النحل» تأليف عبدالكريم شهرستانى(متوفّاى ٥٤٨ ه . ق) و كتاب «الفصل في الملل و الأهواء و النحل» تأليف ابن حزم(متوفّاى ٤٥٦ ه . ق) از اين دسته است.
١ ـ از پارهاى اقوال به دست مىآيد كه در قرن دوم هجرى(نيمهى دوم) نيز در اين باره كتاب، يا كتابهايى نگارش يافته است، چنانكه كَشّى از فردى به نام ابن المقعد(ابن المفضل) نام مىبرد كه در عهد مهدى عباسى(متوفّاى ١٦٩ ه . ق) كتابى به نام صنوف الفرق تأليف كرده است(رجال كَشّى، ص ٢٦٥، شمارهى ٤٧٩). ب: تنها به بحث دربارهى مذاهب اسلامى و فرقههايى كه در دنياى اسلام پديد آمدهاند، پرداخته است. كتابهاى زير از اين دسته است:
١ ـ مقالات الإسلاميين و اختلاف المصلين، تأليف ابوالحسن اشعرى. ٢ ـ اوائل المقالات في المذاهب و المختارات، تأليف شيخ مفيد. ٣ ـ التنبيه و الردّ على أهل الأهواء و البدع، تأليف ابن عبدالرحمن ملطى(١)(متوفّاى٣٧٧ه ق). ٤ ـ الفرق بين الفرق، تأليف عبدالقاهر بغدادى(متوفّاى ٤٢٩ ه ق). ٥ ـ التبصير في الدين، تأليف طاهر بن محمد اسفرائنى (متوفّاى٤٧١ ه . ق). ج: كتابهايى كه به بحث از فرقههاى يكى از مذاهب اسلامى اختصاص دارد. دو كتاب «فرق الشيعة» نوبختى و «المقالات و الفرق» سعد بن عبدالله اشعرى كه پيش از اين يادآور شديم از اين دستهاند. _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
حديث هفتاد و سه فرقه در كتب حديث از طريق شيعه و اهل سنّت روايت شده است كه امّت موسى پس از او به هفتاد و يك فرقه و امّت عيسى پس از وى به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند، و پس از من امّتم به هفتاد و سه فرقه تقسيم خواهد شد كه تنها يك فرقه اهل نجات خواهد بود، چنانكه از فرقههاى هر يك از دو امّت موسى و عيسى نيز تنها يك فرقه اهل نجات بود.(١)
١ ـ سند حديث
عدّهاى از محققان اسلامى حديث مزبور را از نظر سند قابل اعتماد ندانسته و آن را نپذيرفتهاند، كه ابن حزم از آن جمله است. عدّهاى از آنان نيز آن را مسكوت گذاشته و نفياً و اثباتاً دربارهى آن سخنى نگفتهاند كه ابوالحسن اشعرى و فخرالدين رازى از اين دستهاند. و گروه سوم كسانىاند كه آن را پذيرفته و در صدد شمارش فرقههاى هفتاد و سهگانه و تعيين فرقهى ناجيه برآمدهاند.(٢)
١ ـ جهت آگاهى از مصادر حديث به كتاب: بحوث في الملل و النحل، آيةاللّه جعفر سبحانى، ج ١، ص ٢١ ـ ٢٤ و ٣٨ ـ ٣٩ رجوع شود. ٢ ـ الفرق بين الفرق، ص ٦، مقدمهى محمد محى الدين (محقق كتاب). با اين حال شايد بتوان كثرت نقل و استفاضهى حديث در كتب شيعه و اهل سنّت را دليل بر درستى حديث از نظر سند دانست.(١) بدين جهت بايد به بررسى مفاد و مدلول آن پرداخت كه با دو بحث بعدى روشن خواهد شد.
٢ ـ كدام فرقهها و در چه وقت؟
نخستين سؤالى كه در مورد مدلول حديث مزبور مطرح مىشود اين است كه مقصود از فرق هفتاد و سهگانه كدام يك از فرقههاى اسلامى است؟ اگر مقصود فرق اصلى و محورى است، تعداد آنها كمتر از هفتاد و سه فرقه است، و اگر مقصود انشعابات و شاخههايى است كه از هر يك از فرق محورى پديد آمده است، تعداد آنها بيش از هفتاد و سه فرقه است. به اين پرسش، پاسخهاى گوناگونى داده شده است كه دو نمونه را يادآور مىشويم: الف ـ مقصود از رقم هفتاد و سه، تعداد حقيقى فرق اسلامى نيست، بلكه اين رقم كنايه از فزونى فرقههايى است كه پس از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم در جهان اسلام پديد آمده است. همان گونه كه مقصود از رقم هفتاد در آيهى ٨٠ سورهى توبه(٢) اين است كه منافقان هرگز مورد مغفرت الهى قرار نخواهند گرفت، و معنى حقيقى آن مقصود نيست. ولى سياق روايت كه نخست تعداد فرقههاى يهود و نصارى را با رقمهاى ٧١ و ٧٢ نام مىبرد، آنگاه رقم ٧٣ را دربارهى فرقههاى امت اسلامى يادآور مىشود، با چنين توجيهى سازگار نيست.(٣)
١ ـ بحوث في الملل و النحل، ج ١، ص ٢٣. ٢ ـ «...إن تستغفر لهم سبعين مرّة فلن يغفر اللّه لهم». ٣ ـ بحوث فى الملل و النحل، ج ١، ص ٣٥ . ب ـ آنچه مؤلفان ملل و نحل را در تطبيق اين حديث بر فرق اسلامى دچار اشكال كرده اين است كه آنان خواستهاند حديث را بر فرقههايى كه قبل از آنان، يعنى حدود سه قرن اول اسلامى، پديد آمده است منطبق سازند؛ در حالى كه حديث از پيدايش افتراق در امت اسلامى سخن مىگويد، و زمان آن را تعيين نكرده است. بنابر اين ممكن است رقم يادشده در حديث در طول حيات امّت اسلامى تحقق يابد، بدين صورت كه در هر قرن يا عصرى فرقهاى ظاهر گردد، آنگاه در همان فرقه دستهبندىها و انشعاباتى پديد آيد، و در نتيجه ٧٣ فرقهى اصلى و محورى پديدار گردد، و هر يك داراى شاخههايى باشد؛ زيرا هرگاه حديث از نظر سند پذيرفته شود و از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم صادر شده باشد، قطعاً واقع خواهد شد و فرضيهى مزبور مىتواند توجيه معقولى براى آن به شمار آيد، هرچند تعيين مصداق و بازشناسى فرقههاى اصلى از متفرعات و شاخههاى آنها به صورت قطعى امكانپذير نباشد.(١)
٣ ـ فرقهى ناجيه كدام است؟
در اكثر نقلهاى حديث هفتاد و سه فرقه، يك فرقه اهل نجات و بقيه اهل دوزخ شناخته شده است. اين مطلب سبب طرح بحث ديگرى دربارهى مفاد حديث شده و آن اينكه فرقهى ناجيه كدام است؟ در پارهاى احاديث براى فرقهى ناجيه دو نشانهى زير بيان شده است: الف) الجماعة: مقصود از كلمهى جماعت، يا جميع مسلمانان است(٢) در مقابل يهود و نصارى و مذاهب غير اسلامى، و يا اكثريت مسلمانان است در مقابل اقليت. ولى هيچ يك از آن دو پذيرفتنى نيست؛ زيرا لازمهى فرض نخست اين است كه همه مسلمانان اهل نجاتند، و اين مطلب با متن حديث تعارض دارد. و فرض دوم نيز صحيح نيست، زيرا اكثريت به خودى خود دليل بر حقانيت نخواهد بود، بلكه در طول تاريخ پيوسته جريان برعكس بوده است؛ يعنى مخالفان پيامبران اكثريت را تشكيل مىدادهاند.
١ ـ الفرق بين الفرق، مقدمه، ص ٧ . ٢ ـ چنانكه شهرستانى جماعت را به «اتفاق مردم بر شريعت و سنّت» تفسير كرده است؛ ر.ك: ملل و نحل، ج١، ص ٣٨ ـ ٣٩. چنانكه قرآن كريم نيز اكثريت افراد را گرفتار انحراف مىداند و خطاب به پيامبر اكرم مىفرمايد: «و ما أكثرُ النّاسِ و لو حَرَصْتَ بِمُؤْمِنينَ».(١) و باز مىفرمايد: «و ما يؤمن أكثرهم باللّه إلاّ و هم مشركون».(٢) و عبارتهاى «و لكنّ أكثر النّاس لا يعلمون»(٣) و «قليل من عبادى الشكور»(٤) و نظاير آن نيز گوياى اين مدّعاست. گذشته از اين، مقياس اكثريت، در عمل نيز با مشكل مواجه خواهد بود، زيرا در طول تاريخِ مذاهب و فرق، اكثريت و اقليت داراى نوسان بوده است. ب) ما انا عليه و اصحابي: اين تعبير بر چيزى جز آيين و شريعت اسلامى دلالت نمىكند؛ در اين صورت نمىتواند مقياس شناخت فرقهى ناجيه باشد، زيرا هر فرقهاى روش خود را مطابق شريعت اسلام و سنّت پيامبر گرامى صلىاللهعليهوآلهوسلم مىداند. چنانكه صاحب المنار مىگويد: «تاكنون فرقهى ناجيه، يعنى فرقهاى كه بر روش پيامبر و اصحاب او عمل كند، روشن نشده است، زيرا هر يك از فرقههاى اسلامى روش خود را مطابق روش پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم و اصحاب مىداند».(٥)
حديث سفينه و راه نجات
١ ـ يوسف/ ١٠٣ . ٢ ـ يوسف، ١٠٦ . ٣ ـ يوسف، ٢١ . ٤ ـ سبأ/ ١٣ . ٥ ـ المنار، ج ٨، ص ٢٢١ ـ ٢٢٢ . در احاديثى كه از طريق شيعه و اهل سنّت از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله روايت شده، اهل بيت آن حضرت به عنوان كشتى نجات شناخته شده است، چنانكه حاكم در كتاب مستدرك از ابوذر روايت كرده است كه ـ در حالى كه دست در خانهى كعبه آويخته بود ـ مىگفت: از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم شنيدم كه مىفرمود: انّ مثل اهل بيتي فيكم، مثل سفينة نوح من قومه، من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق.(١) موقعيت اهل بيت من در ميان شما همانند موقعيت كشتى نوح در ميان قوم او است، كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت، و هركس از آن روى برتافت، غرق گرديد. ابن حجر در معناى حديث چنين گفته است: «وجه تشبيه اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم به كشتى نوح اين است كه هر كس آنان را دوست بدارد و آنان را بزرگ بشمارد و از هدايت دانشمندان اهل بيت بهرهمند گردد، از تاريكى مخالفت با حق نجات خواهد يافت، و هر كس از آنان روى برتابد، در درياى كفران نعمتالهى غرق و در ورطهى طغيان هلاك مىشود».(٢)
حديث ثقلين(٣) و طريق نجات
گذشته از حديث سفينه، حديث ثقلين نيز كه از روايات متواتر اسلامى است، طريق نجات را روشن مىسازد؛ و آن پيروى از عترت و اهل بيت پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم است. و جالب اين است كه يكى از علماى اهل سنّت به نام الحافظ حسن بن محمد صمغانى(متوفّاى ٦٥٠ ه . ق) در كتاب خود به نام «الشمس المنيرة» پس از نقل حديث افتراق امت نقل كرده است كه مسلمانان از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم خواستند تا فرقهى ناجيه را به آنان معرفى كند تا از آنها پيروى كنند. پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمود:
١ ـ المستدرك على الصحيحين، ج ٣، ص ١٥١ . ٢ ـ الصواعق المحرقة، ص ١٥١، ط المحمدية، و ص ٩، ط الميمنية بمصر؛ بحوث فى الملل و النحل، ج ١، ص ٣٢ . ٣ ـ براى توضيحات بيشتر دربارهى متن و سند حديث ثقلين ر.ك: مجلّه تخصصى كلام اسلامى، سال چهارم، مسلسل ١٤، ص ٩٠ ـ ٩٦. إنّي تارك فيكم الثقلين ما إن تمسّكتم به لنتضلّوا من بعدي ابداً، كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي، انّ اللطيف الخبير نبّأني أنهما لنيفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.(١) _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
فرق و مذاهب كلامى از آنجا كه موضوع بحث ما فرق و مذاهب كلامى اسلامى است، قبل از هر چيز لازم است بدانيم فرق و مذاهب اسلامى كدامند؟ روشن شدن اين مسأله در گرو تبيين دو مطلب است:
١ـ معيار اسلامى بودن يك فرقه يا مذهب چيست؟ ٢ـ ارايهى فهرستى از عمدهترين فرق و مذاهب كلامى. معيار اسلامى بودن فِرَق چيست؟
معيار اسلامى بودن يك فرقه يامذهب كلامى اين است كهاسلام را قبول داشته ـ مسلمان ـ باشد. حال سؤال اين است كه اسلام چيست؟ ومسلمان كيست؟ اسلام در لغت مشتق از «سِلْم» و به معنى داخل شدن در سلامتى و آرامش و انقياد است.(١) و معنى اصطلاحى و شرعى آن عبارت است از تديّن به دين اسلام.(٢) حال اگر كسى به وجود خداوند و يگانگى او و نبوت پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و آنچه او از جانب خداوند آورده است اقرار كند، مسلمان خواهد بود و اين نخستين مرتبه از اسلام و ايمان است كه آثار شرعى اسلام كه در كتب فقه بيان شده، بر آن مترتّب مىگردد؛ يعنى جان و مال او حرمت پيدا مىكند، ارث مىبرد، در قبرستان مسلمانان دفن مىشود و ... .
١ ـ مجمع البيان، ج ١، ص ٤٢٠؛ مفردات راغب، كلمهى «سِلْم». ٢ ـ أسلم فلانُ؛ أى تديّن بالإسلام. اقرب الموارد، ج ١، كلمهى «سِلْم». اينك عبارتهاى را از عدّهاى از بزرگان علماى شيعه و اهل سنّت يادآور مىشويم: ١ـ صاحب عروة الوثقى گفته است:
«يكفى فى الحكم باسلام الكافر إظهاره الشهادتين و إن لم يعلم موافقة قلبه للسانه، لا مع العلم بالمخالفة».(١) در حكم به اسلام كسى كه كافر بوده همين مقدار كه شهادتين را اظهار كند، كافى است، هرچند موافقت قلب او با زبانش معلوم نباشد، ولى اگر علم به عدم موافقت قلب او با زبانش داشته باشيم، اظهار شهادتين، در حكم به اسلام او كافى نيست. در مورد قيد اخير(علم به مخالفت) از سوى مجتهدان و فقهاى معاصر آراى مختلفى ابراز شده است: امام خمينى قدسسره آن را مطابق احتياط دانسته، ولى آيات عظام: خويى، گلپايگانى و خوانسارى، اظهار شهادتين را، هرگاه طبق موازين بوده و با شك و ترديد يا قرينهاى كه بر عدم اعتقاد قلبى او دلالت مىكند همراه نباشد، كافى دانستهاند. ٢ـ علاّمه مجلسى در تعريف اسلام چنين گفته است:
«الإسلام هو الإذعان الظاهر باللّه و برسوله و عدم انكار ما علم ضرورة من دين الإسلام، فلا يشترط فيه ولاية الائمة عليهمالسلام و لا الإقرار القلبي، فيدخل فيه المنافقون و جميع المسلمين ممن يظهر الشهادتين، عدا النواصب و الغلاة...».(٢)
١ ـ عروة الوثقى، مبحث نجاسات. ٢ ـ بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٢٤٤ . اسلام عبارت است از اذعان ظاهرى به وجود خدا و رسالت پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و انكار نكردن آنچه از ضروريات دين اسلام است، بنابر اين ولايت ائمهى طاهرين در حكم به مسلمانى افراد شرط نيست، چنانكه اقرار قلبى نيز شرط نيست. در اين صورت منافقان و همهى فرقههاى مسلمان كه شهادتين را اظهار كردهاند، جز نواصب و غلات، داخل در اسلام خواهند بود. ٣ـ ملاّ على قارى در شرح فقه اكبر از ابو حنيفه نقل كرده كه گفته است:
«لا نكفّر أحداً من اهل القبلة». آنگاه افزوده است: اين عقيدهى اكثر فقهاست.(١) ٤ـ فخرالدين رازى گفته است:
الكفر عبارة عن إنكار ما علم بالضرورة مجيء الرسول به، فعلى هذا لايكفّر أحد من أهل القبلة. كفر عبارت است از انكار آنچه بالضرورة معلوم است كه پيامبر اكرم از جانب خداوند آورده است. بنابر اين هيچ يك از اهل قبله تكفير نمىشود.(٢) ٥ ـ مؤلف «المواقف في علم الكلام» گفته است:
«اكثريت متكلمان و فقهاء بر اين عقيدهاند كه هيچ يك از اهل قبله تكفير نمىشود».(٣) در اين جا يادآورى اين نكته لازم است كه گاهى در احاديثى كه از ائمهى طاهرين عليهمالسلام در باب عقايد روايت شده، برخى از عقايد نادرست از پارهاى فرق به عنوان عقيدهاى كفرآميز يا شركآلود به شمار آمده است؛ مانند اعتقاد به زيادت صفات خداوند بر ذات او و نظاير آن. كفر و شرك در اين گونه روايات ناظر به مراتب دقيق و عميق اسلام و ايمان است، نه مرتبهى ظاهرى آن، چنانكه از ريا به عنوان شرك ياد شده است، و مقصود شرك خفى است. بدين جهت امام على عليهالسلام نفى صفات زايد بر ذات را كمال اخلاص در توحيد دانسته، مىفرمايد: و كمال توحيده الاخلاص له، و كمالالاخلاص له نفي الصفات عنه.(٤)
١ ـ شرح فقه اكبر، ص ١٨٩. ٢ ـ تلخيص المحصّل، ص ٤٠٥ . ٣ ـ شرح المواقف، ج ٨، ص ٣٣٩ . ٤ ـ نهج البلاغة، خطبهى اول. عمدهترين فرق و مذاهب كلامى
فرق و مذاهب كلامى به فرق و مذاهبى گفته مىشود كه درباه مسايل كلامى و اعتقادى پديد آمدهاند. بنابر اين مذاهب فقهى يا فلسفى و مانند آن مقصود ما نيست. در تاريخ اسلام فرق و مذاهب كلامى بسيارى پديد آمده است كه برخى منقرض شده و جز نامى از آنها در كتب ملل و نحل و عقايد باقى نيست، و برخى ديگر موجود بوده و داراى پيروانى هستند. و در هر صورت از نظر مبانى فكرى، روش بحث، آثار اجتماعى، دانشمندان و آثار علمى، همگى در يك سطح و درجه نيستند. مثلا قدريه و معتزله دو فرقهى كلامىاند كه هر دو منقرض شدهاند، ولى با توجه به جهات ياد شده، ميان اين دو فرقه تفاوت بسيار است. همين گونه است دو فرقهى جهميّه و مرجئه. بديهى است در بحث از فرق و مذاهب كلامى بايد اين مطلب مورد توجه باشد، و هر فرقهاى را با لحاظ اهمّيتى كه از جنبهىهاى ياد شده دارد بررسى كرد. و ما نيز اين اصل را در بحثهاى خود رعايت خواهيم كرد. نويسندگان ملل و نحل در تعيين فرق اصلى و محورى كلامى ديدگاههاى مختلفى دارند. بغدادى در كتاب «الفرق بين الفرق» مجموعهى فرق اسلامى را در هشت باب بيان كرده است: ١ ـ فرق الروافض؛ ٢ ـ فرق الخوارج؛ ٣ ـ فرق الاعتزال و القدر؛ ٤ ـ فرق المرجئه؛ ٥ ـ فرق النجّارية؛ ٦ ـ مقالات الضرارية و البكرية و الجهميه؛ ٧ ـ مقالات الكرّاميّة؛ ٨ ـ اصناف اهل السنّة و الجماعة. وى يك باب را نيز به فرقههايى چون غلات كه گرچه در واقع از فرق اسلامى نيستند، ولى منتسب به اسلاماند، اختصاص داده است. شهرستانى در كتاب «الملل و النحل» فرق اسلامى را در چهار فرقهى كلى خلاصه كرده است كه عبارتند از: ١ ـ قدريّه؛ ٢ ـ صفاتيه؛ ٣ ـ خوارج؛ ٤ ـ شيعه. و يادآور شده است كه مجموع فرقههايى كه از اين چهار فرقه منشعب مىگردد، هفتاد و سه فرقه خواهد بود. ولى در كتاب، فصلى را به «جبريّه» اختصاص داده و فرقههاى: جهميّه، نجّاريه، و ضراريّه را از شعب آن دانسته است. بنابراين، فرقههاى اصلى از نظر او پنج فرقه خواهد بود. لازم به ذكر است كه وى فرقههاى: اشعريه، مشبّهه، و كرّاميه را از فروع صفاتيه دانسته، و از ماتريديّه نامى به ميان نياورده است. نكتهى ديگر اينكه شهرستانى فرق غلات را از فروع شيعه به حساب آورده، و اين اشتباه است. پيش از اين، كلام علامهى مجلسى را نقل كرديم كه غلات و نواصب از فرق اسلامى نيستند، چنانكه بغدادى نيز آنها را از فرق غير اسلامى كه منتسب به اسلاماند، دانسته است. مؤلف مواقف فرق محورى و اصلى را هشت فرقهى زير دانسته است: ١ ـ معتزله؛ ٢ ـ شيعه؛ ٣ ـ خوارج؛ ٤ ـ مرجئه؛ ٥ ـ جبريّه؛ ٦ ـ نجّاريه؛ ٧ ـ مشبّهه؛ ٨ ـ اهل سنّت.(١) استاد سبحانى فرقههاى دهگانهى زير را محور مباحث خود در ملل و نحل قرار داده است: ١ ـ اهل حديث و حنابله؛ ٢ ـ اشاعره؛ ٣ ـ فرق مرجئه، جهميّه، كراميّه، ظاهريّه؛ ٤ ـ قدريّه؛ ٥ ـ ماتريديّه؛ ٦ ـ معتزله؛ ٧ ـ خوارج؛ ٨ ـ وهّابيّه؛ ٩ ـ زيديّه و اسماعيليّه؛ ١٠ ـ شيعهى اماميه(اثنا عشريه).(٢) و در جاى ديگر همهى اين فرق را تحت عنوان: اهل سنّت و شيعه خلاصه كرده، يادآور شده است كه مقصود از اهل سنّت اصطلاح عام آن است كه بر همهى كسانى كه به نصّ در باب امامت معتقد نيستند، منطبق مىگردد.(٣)
١ ـ شرح المواقف، ج ٨، ص ٣٧٧. ٢ ـ اگر قدريه و معتزله بر يكديگر عطف گرديده، تحت يك شماره آورده شوند، و هر يك از زيديه و اسماعيليه جداگانه ذكر شود، مناسبتر خواهد بود. ٣ ـ بحوث فى الملل و النحل، ج ١، ص ١٤ ـ ١٦ و ٣٩ ـ ٤٠ . اين فهرست نسبتاً از فهرستهاى پيشين كاملتر است. و ما در اين دروس از مجموعهى فرقى كه در عبارتهاى ياد شده آمده است، و برخى فرق ديگر بحث خواهيم كرد، كه نام آنها در فهرست جامع كتاب آمده است. _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
نخستين اختلافات در زمان حيات پيامبر گرامى اختلافاتى در پارهاى مسايل ميان مسلمانان رخ داد.(١) ولى وجود رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مانع از پيدايش فرق و مذاهب بود. پس از رحلت آن حضرت از سراى فانى به ديار باقى چند اختلاف جزيى پديد آمد كه به زودى مرتفع گرديد؛ يكى اختلاف دربارهى موت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بود. چنانكه عمر بن خطاب مرگ او را انكار كرده مىگفت: «هر كس بگويد پيامبر از دنيا رفته است، او را خواهم كشت، بلكه او، به سان عيسى عليهالسلام به آسمان رفته است». ولى ابوبكر با خواندن آيهى ١٤٣ آلعمران(٢) او را از اشتباه خود آگاه ساخت و عمر گفت: «گويا تاكنون اين آيه را نشنيده بودم».(٣) اختلاف ديگر دربارهى مكان دفن پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله بود. عدّهاى مىگفتند: بايد در زادگاهش مكه مدفون گردد و عدّهاى مدينه را پيشنهاد مىكردند، و جمعى ديگر بيتالمقدس را كه مدفن عدّهاى از پيامبران الهى است. ولى سرانجام بر دفن او در مدينه توافق كردند، چون اين حديث از پيامبر را به ياد آوردند كه فرمود: «الأنبياء يدفنون حيث يموتون».
١ ـ ر.ك: مللونحل شهرستانى، طبع دارالمعرفة، تحقيق محمد سيدكيلانى، ج١، ص ٢١ ـ ٢٢؛ بحوث فيالمللوالنحل، ج ١، ص ٤٢ ـ ٤٣ . ٢ ـ «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات او قتل انقلبتم على أعقابكم ...». ٣ ـ ملل و نحل شهرستانى، ج ١، ص ٢٣ . اختلاف در مسألهى امامت
مهمترين اختلافى كه در آن زمان رخ داد و ادامه يافت، اختلاف دربارهى امامت و خلافت بود. شهرستانى در اينباره چنين مىگويد: «بزرگترين خلاف ميان امّت دربارهى امامت پديد آمد، زيرا هيچ گاه در اسلام دربارهى هيچ قاعده و اصل دينى نزاعى همانند نزاع دربارهى امامت واقع نشده است». اختلاف، نخست ميان مهاجران و انصار واقع شد، و انصار پيشنهاد دادند كه هر يك از دو گروه امير و رهبرى داشته باشد، و خود، سعد بن عباده را برگزيدند. ولى در اين هنگام ابوبكر و عمر وارد سقيفهى بنى ساعده شدند و عمر تصميم گرفته بود كه در آن جمع مطالبى را بيان كند، ولى قبل از وى ابوبكر لب به سخن گشود و مطالبى را گفت كه مورد قبول عمر نيز بود. پس از پايان كلام ابوبكر، قبل از آنكه انصار سخنى بگويند، عمر با ابوبكر به عنوان خليفهى پيامبر بيعت كرد، و ديگران نيز با او بيعت كردند، و آتش فتنه خاموش شد. ولى عمر اين بيعت را كارى حساب نشده و بدون مطالعهى قبلى دانست كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد.(١) و گفت پس از اين نبايد تكرار شود، و اگر فردى بدون مشورت با مسلمانان با ديگرى به عنوان خليفه بيعت كند، هر دو كارى نادرست كرده و قتل آنها واجب است.
١ ـ «إنّ بيعة أبيبكر كانت فَلتة، وقى اللّه المسلمين شرَّها». و علت اينكه انصار از ادّعاى خود دست برداشتند، روايتى بود كه ابوبكر از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله نقل كرد كه «الائمة من قريش». بدين صورت كار بيعت در سقيفه پايان پذيرفت. و هنگامى كه ابوبكر به مسجد بازگشت ساير مسلمانان مدينه نيز با او بيعت كردند. جز ابوسفيان و عدّهاى از بنىهاشم و اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسلام كه طبق دستور پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله به تجهيز و تدفين او مشغول بود.(١)
كلامى از امام على عليهالسلام
سيد رضى در نهج البلاغة نقل كرده است: آنگاه كه خبر سقيفه به امام على عليهالسلام رسيد، از نظريه و سخن انصار جويا شد، به او گفته شد: انصار گفتند: «منا امير و منكم امير». امام فرمود: چرا با وصيت پيامبر در حق آنها با آنان احتجاج نكرديد كه دستور داد تا در حق نيكوكارانشان احسان شود، و از خطاى خطاكارانشان عفو گردد. پرسيدند: در اين سفارش پيامبر چه احتجاجى عليه آنهاست؟ امام عليهالسلام فرمود: «لو كانت الأمارة فيهم، لم تكن الوصية بهم»؛ اگر امارت و رهبرى حق آنان بود، به چنين سفارشى در مورد آنان نياز نبود. زيرا معمولاً سفارش رعيّت را به رهبر مىكنند كه با آنان از روى احسان و گذشت عمل كند. آنگاه امام عليهالسلام از نظريه و سخن قريش(مهاجران) جويا شد. به او گفته شد: آنان به اينكه همانند پيامبر از شاخههاى يك درختند احتجاج كردند. امام فرمود: «احتجوا بالشجرة و أضاعوا الثمرة»(٢)؛ به درخت احتجاج كردند و ميوهى آن را تباه ساختند. كنايه از اينكه ثمرهى نبوت كه آيين اسلام است با امامت تكميل مىشود، چنانكه در جريان غدير خم آيهى «اكمال دين» نازل گرديد. در هر حال از اينجا امت اسلامى به دو دسته تقسيم شد: يك دسته با استناد به آيات قرآن و احاديث پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم معتقد بودند كه خليفهى پيامبر و امام مسلمانان از جانب خداوند تعيين شده و او اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسلام است. شيخ صدوق در كتاب خصال نام دوازده تن از بزرگان مهاجران وانصار و احتجاجات آنان را با ابوبكر در اينباره نقل كرده است.(٣)
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٢٤ . ٢ ـ نهج البلاغة، خطبهى ٦٤ . ٣ ـ مهاجران عبارتند از: ١ـ خالد بن سعيد بن عاص، ٢ـ مقدادبناسود، ٣ ـ أبىّ بن كعب ٤ ـ عمار بن ياسر،û ٥ ـ ابوذر غفارى، ٦ ـ سلمان فارسى، ٧ ـ عبدالله بن مسعود، ٨ ـ بريدهى اسلمى. و انصار عبارتند از: ١ ـ خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين، ٢ ـ سهل بن حنيف، ٣ ـ ابوايوب انصارى، ٤ ـ ابوالهيثم بن تيّهان. و دستهى دوم(به دلايلى كه در جاى خود ذكر شده است)(١) آيات و احاديث مربوط به امامت را ناديده گرفته، راه تعيين خليفهى پيامبر و امام مسلمين را انتخاب و بيعت مردم دانستند، گرچه آغاز بيعت در مورد اولين خليفه، همان گونه كه بيان گرديد، از طريق مشورت و انتخاب مسلمانان نبود. و در هر حال همين عمل مبناى نظريه و اعتقاد اهل سنّت در باب امامت گرديد، چنانكه در كتب كلامى بيان شده است.(٢) در پايان يادآور مىشويم كه امام به خاطر حفظ مصالح كلى اسلام و مسلمانان، از توسل به خشونت و زور براى احقاق حق خود در باب امامت خوددارى كرد. چنانكه فرمود: لقد علمت أنّي أحقّ الناس بها من غيري و واللّه لأسلمنَّ ما سَلِمت امور المسلمين ، و لم يكن فيها جور الاّ عَليَّ خاصّة، إِلتماساً لأجر ذلك و فضله، و زهداً فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه.(٣) من خود را براى خلافت سزاوارتر از ديگران مىدانم، و به خدا سوگند تا وقتى امور مسلمانان سالم بماند و جز بر من ستم نشود، تسليم خواهم بود، تا اجر و فضيلت اين كار را به دست آورم و زهد و بىرغبتى خود را در زر و زيور دنيا، كه شما در دستيافتن به آن به مسابقه برخاستهايد، ثابت كنم.
١ ـ ر. ك: المراجعات، شمارهى ٨٤، ص ٢٦٧ ـ ٢٧١ . ٢ ـ شرح المواقف، ج ٨، ص ٣٥٢ . ٣ ـ نهج البلاغة، خطبهى ٧٤ .
روش سَلَف در عقايد در كتب ملل و نحل و عقايد، از سَلَف و روش سلفى در باب عقايد دينى ياد شده است. گاهى گفته مىشود روش سلف اين بوده است كه در مباحث دينى ـ اعم از عقايد و فروع ـ به ظواهر كتاب و سنت اخذ نموده و از تفكر عقلى و بحث نظرى در مفاد و مدلول آنها برحذر بودهاند. از اين رو روش تفكر و تأويل در معرفت دين را به متأخرين(خَلَف) نسبت دادهاند.(١) جهت روشن شدن درستى يا نادرستى اين سخن لازم است دو مطلب را بررسى كنيم: يكى اينكه مقصود از سلف چه كسانى است؟ و ديگرى اينكه آنان در باب خداشناسى و آيات و روايات مربوط به صفات خداوند چه روشى داشتهاند؟
١ ـ سَلَف چه كسانىاند؟
سلف در لغت به معنى متقدم و سابق است. و در اصطلاح علماى كلام و ملل و نحل بر صحابه و تابعين و نيز تابعين تابعين اطلاق مىشود، بلكه به علماى اسلامى در سه قرن نخست هجرى سلف گفته مىشود. و گاهى از نخستين تابعيان به سلف صالح تعبير مىشود.(٢)
١ ـ ر.ك: المنار: ١ / ٢٥٢. ٢ ـ النهاية في غريب الحديث و الأثر، ج ٢، ص ٣٩٠ . شهرستانى از مالك بن انس(متوفّاى ١٧٩ ه . ق)، سفيان ثورى(متوفّاى ١٦١ ه . ق)، احمد بن حنبل(متوفّاى ٢٤١ ه . ق) و داود بن على اصفهانى(متوفّاى ٢٧٠ ه . ق) به عنوان سلف ياد كرده است. و عبدالله بن سعيد كُلاّبى(متوفّاى ٢٤٠ ه . ق)، ابوالعباس قلانسى، حارث بن اسد محاسبى را از آن دسته از سلف نام برده كه به علم كلام گرايش داشتند. آنگاه يادآور شده كه از زمان ابوالحسن اشعرى(متوفّاى ٣٣٠ ه ق) دورهاى جديد آغاز شد».(١) ابن خلدون، بدون اينكه اصطلاح سلف را بهكار برد، از صحابه و تابعين و روش آنها دربارهى متشابهات قرآن به گونهاى ياد مىكند كه شهرستانى همان روش را به جماعتى از سلف نسبت مىدهد.(٢)
٢ ـ روش سلف در عقايد
در ميان علماى سلف سه روش بحث در باب عقايد دينى يافت مىشود: الف: روش اخذ به ظواهر آيات و روايات و اعتقاد به مدلول ظاهرى آنها، هرچند مستلزم تشبيه و تجسيم گردد. ب: روش استناد به ظواهر كتاب و سنت در پرتو عقل و خرد، و به كار بردن تأويل در مواردى كه اخذ به مدلول ظاهرى آيات و روايات مستلزم تشبيه و تجسيم مىگردد. بنابراين كلمهى «يَدْ» به قدرت يا نعمت و كلمهى «استواء» به معنى استيلاء و تسلط بر امور، و كلمهى «وجه» به ذات و حقيقت، و كلمات ديگرى از اين قبيل به معانى مناسب با مقام الهى تأويل و تفسير مىشود.
١ ـ ملل و نحل، ج ١، ص ٩٣ . ٢ ـ مقدمهى ابن خلدون، ص ٤٦٣ . ج: حدّ وسط ميان دو روش پيشين، يعنى در عين استناد به ظواهر كتاب و سنت، نه به مفاد ظاهرى آنها أخذ مىشود تا تشبيه و تجسيم لازم آيد و نه براى بيان چگونگى و حقيقت معناى آنها از روش تأويل استفاده مىشود، بلكه مثلاً گفته مىشود: خداوند دست دارد، ولى چگونگى آن بر ما معلوم نيست؛ نه مىگوييم به سان دست بشر است(تشبيه) و نه مىگوييم كنايه از قدرت است(تأويل)، بلكه مقصود از آن را به خداوند واگذار مىكنيم(تفويض).(١) نقد و نظر
از آنچه گفتيم روشن شد كه اولاًّ: روش سلف در باب متشابهات قرآن و سنت منحصر در تفويض نبوده است؛ ثانياً: روش تأويل توسط خلف يا متأخرين از علماى اسلامى پيدا نشده است، بلكه در ميان سلف نيز پيروانى داشته است. علامهى طباطبايى پس از نقل نظريهى كسانى كه مىگويند روش صحابه در باب آيات و روايات مربوط به عقايد، روش تفويض بوده و اين روش در سه قرن اول هجرى مورد اتفاق بوده است، در نقد آن گفته است: «روش اهل بيت پيامبر در اين باره اثبات و نفى با هم است؛ يعنى تنها به نفى تشبيه اكتفا نكرده، در معناى آيات صفات، تدبر و اعمال نظر كردهاند. آرى، روش اكثريت صحابه و تابعين از سلف همان روش تفويض بوده است».(٢) مؤلف المنار نيز پس از اينكه ـ طبق نظر استادش محمد عبده ـ طريقهى سلف را به تفويض، و طريقهى خلف را به تأويل وصف كرده، يادآور شده است كه در ميان ائمهى علماى سلف مانند احمد بن حنبل و ديگران روش تأويل نيز يافت مىشود.(٣)
١ ـ اينك سخن شهرستانى را دربارهى روشهاى سه گانهى ياد شده نقل مىكنيم: «ان جماعة كثيرة من السلف كانوا يثبتون لله تعالى صفات ازليّة من العلم و القدرة و الحياة ... و كذلك يثبتون صفات خبرية مثل اليدين و الوجه ... . الف: فبالغ بعض السلف في اثبات الصفات الى حد التشبيه بصفات المحدثات. ب: و منهم من اوّله على وجه يحتمل اللفظ ذلك. ج: و منهم من توقف من التأويل وقال عرفنا بمقتضى العقل ان اللّه ليس كمثله شيء فلا يشبه شيئاً من المخلوقات و لا يشبهه شيء منها، الا انا لا نعرف معنى اللفظ الوارد فيه و لسنا مكلفين بمعرفة تفسير هذه الآيات و تأويلها...». ملل و نحل، ج ١، ص ٩٢ ـ ٩٣ . ٢ ـ الميزان، ج ١٤، ص ١٣٠ . ٣ ـ المنار، ج ١، ص ٢٥٢ ـ ٢٥٣ . _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
كلمهى مُرجئه (بر وزن مسلمه) اسم فاعل از مادّهى إرجاء است، و گاهى نيز بدون همزه استعمال مىشود (مُرْجيه بر وزن مغنيه).(١) كلمهى إرجاء در لغت در دو معنا بهكار مىرود: يكى تأخير انداختن امرى، چنانكه مشاوران فرعون دربارهى حضرت موسى گفتند: «أرجه و أخاه و أرسل في المدائن حاشرين».(٢) كار موسى و برادرش را تأخير بينداز و مأموران خود را در شهرها بفرست تا ساحران را گرد آورند. معنى ديگر آن، نويد و اميد دادن به كسى است. (اعطاء الرجاء). مرجئه را بدان جهت به اين نام ناميدهاند كه مرتبهى عمل را پس از مرتبهى قصد و نيت قرار مىدادند و بر اين اساس ايمان قلبى را كافى در نجات و سعادت انسان مىدانستند و براى عمل نقش چندانى قايل نبودند. در نتيجه گناه را مانع نجات و رستگارى مؤمن نمىدانستند، و گناهكاران را بيش از حد اميدوار مىساختند.(٣)
١- النهاية، ابن اثير، ج٢، كلمهى «رجا». ٢ ـ اعراف / ١١١. ٣- الفرق بين الفرق، بغدادى، ص ٢٠٢؛ الملل و النحل، شهرستانى، ج١، ص ١٣٩؛ شرح المواقف، جرجانى، ج٨، ص ٣٩٦. موضوع بحث و تاريخ پيدايش
در اينكه ايمان عامل نجات و رستگارى انسان است، ترديد و اختلافى ميان مرجئه نبود، ولى بحث در اين بود كه آيا ايمان به تنهايى مايهى نجات و سعادت انسان است؟ يا علاوه بر آن بايد به تكاليف الهى نيز جامهى عمل پوشاند؟ اين مسأله در اواخر قرن اول هجرى در بين مسلمانان مطرح بود، و اقوال مختلفى دربارهى آن اظهار مىشد. رأى اكثريت امت اين بود كه ايمان به تنهايى سبب نجات و رستگارى انسان نخواهد بود، بلكه بايد به دستورات الهى نيز عمل كرد، و هرگاه خطايى از انسان سرزند، بايد در صدد جبران آن برآيد. مرجئه معتقد بودند كه ايمان (اعتقاد قلبى و اقرار زبانى) در نجات و رستگارى انسان كافى است، و گناه زيانى نمىرساند، چنانكه با عدم ايمان (كفر) عمل صالح كارساز نخواهد بود.(١)
اصطلاحى ديگر
دربارهى مرجئه اصطلاح ديگرى نيز گفته شده است، كه زمان آن مقدم بر اصطلاح پيشين است، و آن مربوط به اختلافى است كه دربارهى خليفهى سوم و امام على عليهالسلام ميان مسلمانان رخ داده بود. گروهى به هواخواهى عثمان برضدّ على عليهالسلام سخن مىگفتند، و گروهى به هوا خواهى على عليهالسلام عثمان را مورد انتقاد و ملامت قرار مىدادند. در اين زمان حسن فرزند محمد بن (حنفيه متوفّاى ٩٥ يا ٩٩ ه) براى حل اين اختلاف پيشنهاد كرد مسلمانان از دو خليفهى اول و دوم به نيكى ياد كنند، ولى دربارهى دو خليفهى ديگر (عثمان و على عليهالسلام ) و كسانى چون طلحه و زبير كه با آنان مخالفت كردند، سخنى نگويند، و حكم دربارهى آنان را به خدا و روز قيامت واگذارند.(٢) ويلفرد مادلونگ(٣) دراين باره مىگويد:
١- الإيضاح، فضل بن شاذان، ص ٤٥-٤٦. ٢- بحوث في الملل و النحل، ج٣، ص ٦٨. ٣ ـ Wilferd Madelung «جنبش سياسى ـ مذهبى مرجئه در پى دومين جنگ داخلى و قيام شيعيان كوفه به رهبرى مختار به طرفدارى محمد بن حنفيه به وجود آمد. بحث اصلى بر سر آن بود كه انتخاب دو خليفهى اوّل، ابو بكر و عمر، بى چون و چرا شايستهى تأييد است، اما داورى مرجئه ـ كه به خصوص در كوفه و بصره پراكنده شدند ـ آن بود كه با امتناع از سبّ هر يك از خلفاى راشدين، در بين امت مسلمان وحدت ايجاد كنند».(١)
خطاى مرجئه
دربارهى ايمان از دو جهت مىتوان بحث كرد: يكى از نظر احكام و آثار دنيوى آن، كه در اين صورت اقرار به شهادتين كافى است؛ و ديگرى از نظر احكام اخروى و سعادت و رستگارى انسان، كه بايد گفت، اعتقاد قلبى و اقرار زبانى كافى نبوده، عمل صالح نيز لازم است. از اين رو در آيات قرآن، پيوسته ايمان با عمل صالح همراه آمده است، چنانكه مىفرمايد: «و العصر انّ الانسان لفى خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات».بالاتر از اين، قرآن كريم بر عمل تأكيد بسيار كرده، مىفرمايد: «و ان ليس للانسان الاّ ما سعى و انّ سعيه سوف يرى».(٢) گذشته از اين، آنان به تفاضل در ايمان نيز معتقد نبودند، و ايمان همهى افراد را در يك سطح مىدانستند. اين عقيده نيز بر خلاف صريح آيات قرآن كريم است. چنانكه مىفرمايد: «هو الذى انزل السكينة في قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم».(٣) و نيز مىفرمايد: «انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدى و ربطنا على قلوبهم».(٤)
١- مكتبها و فرقههاى اسلامى در سدههاى ميانه، ويلفرد مادلونگ، ترجمهى جواد قاسمى، ص ٨٩. ٢- نجم/٣٩-٤٠. ٣- فتح /٤. ٤- كهف/١٣.
إرجاء، اخلاق و سياست
نظريهى إرجاء خطر بزرگى براى اخلاق بشرى است، و عاملى است براى ترويج فساد و بىبند و بارى، چنانكه ابزار مناسبى در دست زمامداران مستبد و تبهكار نيز خواهد بود. به همين دليل، هيچ يك از زمامداران اموى با مرجئه به خاطر عقيدهى ارجاء مخالفت نكردهاند. همچنين مصلحان جامعهى اسلامى ـ به ويژه ائمهى اهل بيت عليهمالسلام ـ با نظريهى ارجاء شديداً مخالفت كردهاند. از امام صادق روايت شده كه به مسلمانان دربارهى خطر انديشهى مرجئه براى فرزندانشان هشدار داد و فرمود: «بادروا اولادكم بالحديث قبل انيسبقكم اليهم المرجئة».(١) گفتنى است كه نكوهش مرجئه در احاديث نبوى نيز وارد شده است.(٢) اين بحث را با روايتى از امام صادق عليهالسلام در ابطال عقيدهى مرجئه پايان مىدهيم. فردى به امام صادق عليهالسلام گفت: مرجئه در مقام احتجاج با ما مىگويند: همانگونه كه هر كس نزد ما كافر است نزد خدا نيز كافر است، كسى كه نزد ما مؤمن است (اظهار ايمان مىكند) نزد خداوند نيز مؤمن خواهد بود. امام عليهالسلام فرمود: «سبحان اللّه» چگونه اين دو يكسان است، با آنكه كفر، اقرار عبد است عليه خود، و با وجود اقرار، بيّنه و شاهد لازم نيست، ولى ايمان ،يك ادّعاست، و اثبات آن نياز به شاهد دارد؛ و آن عبارت است از عقيده و عمل. پس هرگاه اين دو هماهنگ باشد، مدّعاى او ثابت خواهد بود و احكام ظاهرى بر آن مترتب مىگردد. البتّه چه بسا افرادى كه اظهار ايمان مىكنند، ولى نزد خداوند مؤمن نخواهند بود.(٣)
١- فروع كافي، ج٤، ص ٤٧، روايت٥. ٢- الايضاح، ص ٤٦. ٣- اصول كافى، ج٢، باب الكبائر، روايت٢١، ص٢١٦.
فِرَق خوارج واژه شناسى
خوارج، جمع خارجى، و از خروج به معناى سركشى و طغيان گرفته شده و معادل فارسى آن شورشيان، جمع شورشى است. كلمهى خَرَج هرگاه با حرف على متعدّى شود دو معنا دارد: ١. اعلان مبارزه با ديگرى؛ ٢. سرپيچى از فرمان والى و حاكم.(١) گروه خوارج را بدان جهت به اين نام خواندهاند ـ كه از فرمان على عليهالسلام تمرّد كرده، عليه او شوريدند. البته آنان خود را «شُراة» مىخواندند كه معادل فارسى آن فداييان و ايثارگراناست ـ وبهآيهى «ومنالناس منيشرى نفسهابتغاء مرضاةاللّه»(٢) استناد مىكردند. خوارج را «مارقه» يا «مارقين» نيز ناميدهاند. به اين نام، هم در روايات نبوى اشاره شده است، و هم در سخنان امام على عليهالسلام . از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم دربارهى فردى به نام «ذى الخويصرة» روايت شده كه فرمود: «از نژاد اين مرد قومى پديد خواهد آمد كه چنان از دين خارج مىشوند كه تير از كمان خارج مىگردد».(٣)
١- اقرب الموارد، ج ٢، ص ٢٦٤. ٢- بقره /٢٠١. ٣- الايضاح، فضل بن شاذان، ص ٤٨-٤٩؛ الملل و النحل، شهرستانى، ج ١، ص ١١٥. وى فردى از قبيلهى بنى تميم بود كه پس از غزوهى «هوازن» كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم غنايم جنگى را تقسيم كرد، پيش آمد و به آن حضرت گفت: غنايم را عادلانه تقسيم نكردى، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت را رعايت نكنم، چه كسى رعايت خواهد كرد. آنگاه جملهى مزبور را دربارهى او فرمود.(١) و در كلمات امام على عليهالسلام آمده است كه فرمود: فلمّا نهضت بالأمر نكثت طائفة و مرقت أُخرى، و قسط آخرون.(٢)
تاريخ و علل پيدايش
فرقهى خوارج در سال ٣٧ هجرى در جريان جنگ صفين و مسألهى حكميت پديد آمدند. آنان عدّهاى از سپاهيان حضرت على عليهالسلام بودند كه در آغاز از معاويه و عمرو عاص فريب خورده و با پيشنهاد حكميت از طرف معاويه موافقت كردند، و امام عليهالسلام را به قبول آن وادار كردند. ولى پس از آنكه قرارداد آتشبس و آييننامهى حكميت به امضاى طرفين رسيد، آنان كه تازه به اشتباه خود پىبرده بودند، به جاى آنكه خود را نكوهش كنند و از امام عليهالسلام عذر بخواهند، مرتكب اشتباه بزرگترى شده و حكميت را از اساساً مردود دانسته و آن را مخالف با حكم خدا انگاشته، ارتكاب آن را مايهى شرك و كفر اعلان كردند. از اين رو، از امام عليهالسلام خواستند كه از كردهى خود توبه كند و عهدنامهى آتش بس را نقض كرده، جنگ با معاويه را از سرگيرد. امام عليهالسلام در برابر آنان ايستاد و يادآور شد كه اولاً: برداشت آنان از حكميت نادرست است، زيرا آنچه حَكَم قرار داده شده افراد نيستند، بلكه قرآن كريم است، و خداوند دستور داده است كه در منازعات به قرآن و پيامبر رجوع شود،(٣) رجوع به قرآن به اين است كه به حكم آن گردن نهيم. و رجوع به پيامبر صلىاللهعليهوآله به اين است كه به سنت او عمل كنيم. هرگاه طبق قرآن و سنت پيامبر داورى شود، حق با ما خواهد بود.(١)
١- دو مدرك پيشين. ٢- نهج البلاغة، خطبه ٣. ٣- «فان تنازعتم فى شىء فردّوه الى اللّه و الرسول». (نساء /٥٩). ٤- نهج البلاغة، خطبهى ١٢٥. ثانيا: حكميت از اساس مخالف با قرآن نيست. اشتباهى كه رخ داده اين بوده است كه در شرايطى كه سپاهيان امام عليهالسلام در چند قدمى فتح و پيروزى بودند، طرح آتش بس و حكميت، واقع بينانه نبود، و آن حضرت نيز مخالفت خود را با آن اعلان كرد،(١) و اين خوارج بودند كه قبول آن را به امام عليهالسلام تحميل كردند.(٢) ثالثاً: شكستن عهد و ميثاق با نص قرآن كريم و تعاليم اسلامى مخالف است، و تا طرف مقابل آن را نقض نكرده است، شكستن آن روا نيست.(٣) لكن آنان همچنان بر درخواست و رأى خود پافشارى كردند و امر تحكيم را بر خلاف حكم خداوند، و قبول آن را گناهى بزرگ و مايهى شرك مىدانستند، و آنگاه كه امام عليهالسلام با سپاهيان خود از صفين رهسپار كوفه گرديد، آنان در مكانى به نام «حروراء» اقامت گزيده، وارد كوفه نشدند، و شبث بن ربعى را به عنوان فرمانده جنگ و عبداللّه بن كوّاء را به عنوان امام جماعت انتخاب نموده، توافق كردند كه كارها به صورت شورايى انجام شود، و امر به معروف و نهى از منكر را شعار خود ساختند. مهمترين عامل پيدايش فرقهى خوارج، كوتاه فكرى و ساده انديشى و كج فهمى آنان بود كه موجب شد اولاً: آيهى قرآن «ان الحكم الاّ للّه» را نادرست تفسير كرده، حكم به معناى قانون و برنامهى حكومت را با حكم به معناى فرمانروايى و داورى اشتباه كنند، و در نتيجه حكميت را مخالف قرآن بدانند.
١- «ما هو ذنب و لكنه عجز من الرأى و ضعف من الفعل...»، تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٤٠. ٢- «و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فأبيتم على إباء المنابذين حتى صرفت رأيى الى هواكم»، نهجالبلاغة، خطبه ٣٦. ٣- «ويحكم أ بعد الرضا و الميثاق و العهد نرجع»، أليس اللّه تعالى قد قال: «اوفوا بعهد اللّه اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم وكيلا»، تاريخ طبرى، ج ٣، ص ٤١. ثانيا: ارتكاب گناه را موجب شرك و كفر دانسته، كسانى را كه به حكميت رضايت داده بودند، مشرك و كافر بشمارند. امام على عليهالسلام آنگاه كه خوارج شعار «ان الحكم الا للّه» را سر مىدادند، فرمود: كلمة حق يراد بها الباطل، نعم لاحكم الاّ للّه، و لكن هؤلاء يقولون لا امرة الاّ للّه و لابدّ للناس من امير برّ أو فاجر.(١) سخن حقى است كه معنى باطلى از آن اراده شده است. آرى، حكم (قانون) مخصوص خداوند است، ولى اين گروه (خوارج) مىگويند: امارت و رهبرى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به امير و رهبر نياز دارند، خواه نيكوكار باشد يا بد كار. (يعنى حتى اگر فرمانرواى نيكوكار وجود نداشته باشد، وجود فرمانرواى ناصالح از هرج و مرج بهتر است). و در جاى ديگر پس از اشاره به ماجراى حكميت و اينكه او در آغاز با آن موافق نبود، و خوارج آن را تحميل كردند، خطاب به آنان فرمود: و أنتم معاشر اخفّاء الهام، سفهاء الاحلام؛(٢)
١- نهج البلاغة، خطبه ٤٠. ٢- همان، خطبهى ٣٦. شما جمعيتى سبك عقل و نا بخرديد.
فرقههاى خوارج
بغدادى تعداد فرقههاى خوارج را بيست فرقه دانسته، و شهرستانى بزرگترين فرقههاى خوارج را هشت فرقه، ساير فرق را فروع و شاخههاى آنها دانسته است؛ فرقههاى هشتگانهى مزبور عبارتند از: ١ ـ مُحَكِّمه يا حروريه: اينان نخستين فرقهى خوارجاند كه در جريان جنگ صفين ظاهر شدند، و چون حكميت را تخطئه كردند، «محكِّمه» ناميده شدند، و از آنجا كه در «حروراء» منزل گرفتند، به «حروريه» معروف گرديدند. ٢ ـ ازارقه: پيروان نافع بن ازرقاند. اين فرقه از خشنترين فرقههاى خوارج بودند و دست به جنايتهاى هولناكى زدند. نافع در زمان عبداللّه بن زبير از بصره روانهى اهواز شد، و بر اهواز، فارس، كرمان و توابع آنها تسلط يافت. و حدود سى هزار سپاه فراهم آورد، و سر انجام پس از نوزده سال جنگ و درگيرى، در زمان حجاج به دست مهلّب بن ابى صفره، در سال ٦٥ هجرى كشته شد، و ازارقه شكست خوردند. ٣ ـ نَجِدات: پيروان نجدة بن عامر حنفى (متوفّاى ٦٩ هجرى). اين فرقه به «عاذريّه» شهرت دارند، زيرا جاهلان فروع دين را ـ اعم از قاصر و مقصر ـ معذور مىدانستند. ٤ ـ بيهسيه: پيروان ابى بيهساند، كه چون حجّاج در صدد دستگيرى او بر آمد، به مدينه گريخت. در مدينه دستگير و زندانى شد، و سر انجام به دستور وليد بن عبد الملك به قتل رسيد. ٥ ـ عجارده: پيروان عبد الكريم بن عجردند، به عقيدهى آنان نمىتوان كودك قبل از بلوغ را مسلمان دانست، و پس از بلوغ بايد او را به اسلام دعوت كرد. ٦ ـ ثعالبه: پيروان ثعلبة بن عامر، كه در آغاز با عبد الكريم دربارهى كودكان هم رأى بود، ولى سپس از اين عقيده برگشت، و به اسلام كودكان مسلمان حكم كرد. ٧ ـ صفريّه: پيروان زياد بن اصفرند. به نظر آنان اگر كسى گناهانى را مرتكب شود كه حدّ شرعى دارد، مانند زنا، سرقت و قذف، نام آن گناه بر او اطلاق مىشود، و كافر و مشرك خوانده نمىشود، ولى اگر كبايرى را مرتكب شود كه حدّ شرعى ندارد، مثل ترك نماز، كافر ناميده خواهد شد. ٨ ـ أباضيّه: پيروان عبداللّه بن إباضاند، و در درس آينده دربارهى آن بحث خواهيم كرد. _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
فرقهى اباضيّه از آنجا كه أباضيه تنها فرقهى بازمانده از خوارج است كه در كشورهاى مختلف اسلامى پيروانى دارد، لازم است در اين درس به اختصار دربارهى آن مطالبى را بيان كنيم:
مؤسس مذهب أباضيه
قول مشهور ميان مورخان و نويسندگان ملل و نحل اين است كه مؤسس مذهب أباضيه عبداللّه بن اباض تميمى است. تاريخ دقيق ولادت و وفات او روشن نيست، مشهور است كه وى عصر معاوية بن ابى سفيان را درك كرده و تا زمان عبداللّه مروان (٦٥ ـ ٨٦) زنده بوده، و در اواخر اين دوره وفات كرده است. دربارهى ولادت او اقوال مختلفى نقل شده است، برخى احتمال دادهاند كه در بخش اول حكومت معاويه به دنيا آمده است(١) و برخى ديگر تاريخ ولادت او را قبل از آن دانستهاند. عدّهاى از محققان مذهب اباضى نسبت مذهب خود را به عبداللّه بن اباض نفى نمىكنند، ولى انتساب آن را به جابر بن زيد (ابوالشعثاء) ترجيح مىدهند، و برآنند كه عبداللّه در آرا و اعمال خود طبق فتاواى جابر تصميم مىگرفته است.(٢) وى در سال هجده هجرى در نزديكى شهر نزوى، مركز حكومت عمان، به دنيا آمد و در سال ٩٣ هجرى در بصره وفات كرد. جابر از بسيارى از صحابه كسب دانش كرد و در فقه تأليف بزرگى به نام ديوان جابر داشت كه از بين رفته است.
١ ـ الحركة الأباضية في المشرق العربى، ص ٤٩. ٢ ـ مختصر تاريخ الأباضية، ص ٢٨. و در حديث، مُسندى دارد كه از علىبنابىطالب، ابن عباس، ابو سعيد خدرى، عايشه، عبداللّه بن عمر، ابوهريره، انس بن مالك، و ديگران روايت كرده است. بيشترين روايات او از ابن عباس و عايشه است.(١) برخى ديگر از محققان بر آنند كه مذهب اباضى در حقيقت دو مؤسس داشته است: يكى، رهبرى سياسى آن را بر عهده داشته، كه عبداللّه بن اباض است، و ديگرى رهبرى علمى و فقهى آن را، كه جابر بن زيد است. نويسندهى كتاب «دراسة في الفكر الأباضي» پس از بيان اين مطلب يادآور شده است كه حكومت أباضيّه در آغاز يك حركت علمى (كلامى يا فقهى) نبود، بلكه يك حركت سياسى ـ مذهبى بود كه پس از ماجراى حكميت شكل گرفت و با حكومت اموى موضعى خصمانه داشت و رهبرى اين حركت را عبداللّه بن اباض بر عهده داشت، زيرا وى از چهرههاى سياسى ـ مذهبى شاخص در آن زمان بود. جابر بن زيد، فقط از نظر علمى برجسته و معروف بود، نه از نظر سياسى. آنگاه كه حركت أباضيّه شكل يك مذهب را به خود گرفت، جابر بن زيد روش سياسى عبداللّه را تأييد كرد و به عنوان رهبرى دينى مذهب أباضيّه شناخته شد.(٢)
١ ـ همان، ص ٢٧ ـ ٢٨؛ العقود الفضية، ص ٩٣ ـ ١٠٣. ٢ ـ دراسة في الفكر الأباضي، ص ٢٢، ٢٦ ـ ٣٢، ٤٤ ـ ٤٦.
تطورات تاريخى
مذهب أباضيّه در قرن دوم هجرى در يمن، حضرموت و حجاز منتشر گرديد، و عنصر فعّال در نشر اين مذهب فردى به نام عبداللّه بن يحيى ملقب به «طالب الحق» بود. انقلاب او در زمان مروان بن محمد، آخرين خليفهى اموى، اوج گرفت. در عصر منصور عباسى، (١٤٠ ه)، معن بن زائده وارد حضرموت شد و فردى را به نيابت خود در آنجا نصب كرد، ولى مردم حضرموت به رهبرى أباضيّه او را كشتند.(١) أباضيّه در ليبى و الجزاير نيز تشكيل حكومت دادند و دولت آنان در ليبى بيش از سه سال (١٤١١٤٤ ه) دوام يافت. عبداللّه بن رستم نيز دولت بنى رستم را در شمال آفريقا تأسيس كرد، كه حدود ١٥٠ سال (١٤٤٢٩٦ ه) دوام يافت. مركز آن شهر تاهرت در الجزاير يكى از مراكز مهم مذهب اباضى بود. قلمرو حكومت آنان غالب نواحى الجزاير، وهران، جبال اوراس، نصف تونس جنوبى و اكثر ليبى را شامل مىشد.(٢) أباضيّه هم اكنون در مناطق مختلف دنياى اسلام سكونت دارند، كه مركز عمدهى آنان كشور عمان است. عقايد أباضيّه به عنوان مذهب رسمى اين كشور پذيرفته شده است. گروههايى از أباضيّه در زنگبار (بخشى از تانزانيا) و صحراى بزرگ آفريقا، به ويژه سرزمين ميزاب در الجزاير، كوه نفوسه در ليبى، و جزيرهى جربه در تونس، سكونت دارند.(٣)
عقايد كلامى أباضيّه
برخى از نويسندگان معاصر اباضى بر اين عقيدهاند كه فرقهى أباضيّه فقط در دو مسأله، يعنى تخطئهى حكميت و شرط ندانستن قرشى بودن امام، با ساير فرق اسلامى اختلاف نظر دارند، ولى در ساير مسايل با يكى از مذاهب مشهور كلامى هم عقيدهاند، چنانكه در مسألهى صفات خدا، رؤيت، تنزيه، تأويل و حدوث قرآن با معتزله و شيعه توافق دارند، و در مسألهى شفاعت با معتزله هم عقيدهاند، و در مسألهى قدر و خلق افعال با اشاعره هم رأيند.(٤)
١ ـ الاصول الايمانية، ص ٣٥٥ ـ ٣٥٦. ٢ ـ المنجد في الاعلام، الرستميون. ٣ ـ الاصول الايمانية، ص ٣٥٧. ٤ ـ بحوث في الملل و النحل، ج ٥، ص ٣٠٢ ـ ٣٠٣. قلهاتى مؤلف كتاب «الكشف و البيان» (از علماى سرشناس أباضيّه در قرن يازدهم و دوازدهم)(١) ديدگاه أباضيّه را در مقايسه با عقايد فرقههاى قدريه، معتزله، اهل سنت (اهل حديث، صفاتيه، اشاعره) و شيعه بيان كرده است.
١ ـ برخى وى را از دانشمندان قرن چهارم هجرى دانستهاند.(الاصول الايمانية) أباضيّه با قدريه و معتزله در عقايد زير مخالفند:
١ ـ نفى قدر الهى در افعال انسان. ٢ ـ انكار عموميت ارادهى خداوند در افعال ناروا. ٣ ـ اثبات منزلتى ميان ايمان و كفر دربارهى مرتكبان كباير. و در موارد زير با آنان موافقند:
١ ـ عينيت صفات ذاتى خدا با ذات. ٢ ـ نفى رؤيت بصرى خداوند در دنيا و آخرت. ٣ ـ اثبات استحقاق ثواب براى مؤمن، هرگاه مرتكب گناه نشود يا توبه كند. ٤ ـ اثبات خلود عذاب براى مرتكبان گناهان كبيره كه بدون توبه از دنيا مىروند. ٥ ـ انكار نص در مسألهى امامت. و با اهل سنت و اشاعره در عقايد زير مخالفند:
الف: اثبات صفات خبريه بدون تأويل. ب: اثبات رؤيت بصرى خدا در قيامت براى مؤمنان. ج: اعتقاد به زيادت صفات ذاتى خداوند بر ذات. د: اعتقاد به شفاعت در حق مرتكبان كباير. ه: عدم خلود مرتكبان كباير در دوزخ. ز: شرط قرشى بودن امام. ح: وجوب اطاعت از امام، هرچند جائر و ستمكار باشد. و در موارد زير با آنان موافقند:
الف: اثبات قدر الهى در افعال انسان. ب: عموميت ارادهى خداوند در افعال بشر. ج: خلق افعال و نظريهى كسب. از آنچه گفته شد مىتوان به موارد موافقت و مخالفت أباضيّه با شيعهى اماميه نيز پىبرد؛ آنان در مسايل زير با شيعه هم عقيدهاند:
١ ـ عينيت صفات ذاتى خداوند با ذات. ٢ ـ تأويل و تفسير صفات خبريه. ٣ ـ امتناع رؤيت بصرى خداوند. و در مسايل زير با عقايد شيعه مخالفند:
١ ـ نص در امامت. ٢ ـ اعتقاد به شفاعت در حق گنهكاران. ٣ ـ عدم خلود مرتكبان كباير در دوزخ. ٤ ـ ارتكاب گناه كبيره مايهى كفر و شرك نخواهد بود.
جهميّه فرقهى جهميّه، پيروان جهم بن صفوان (متوفاى ١٢٨ ه) هستند. وى شاگرد جَعْد بن درهم (متوفاى ١٢٤ ه) و معاصر واصل بن عطا (متوفاى ١٣١ ه) بود و سمت نويسندگى حارث بن سُريج را ـ كه عليه نصر بن سيّار حاكم خراسان قيام كرد ـ بر عهده داشت، و در اواخر دوران بنىاميّه به دست سَلَم بن اَحْوز مازنى در مرو به قتل رسيد.(١) در كتب ملل و نحل، عقايد زير به جهم بن صفوان نسبت داده شده است:
١ ـ جبرگرايى مطلق
بغدادى در اين باره گفته است: «قال بالاجبار و الإضطرار الى الاعمال و انكر الاستطاعات كلها...و قال لا فعل و لا عمل لاحدّ غير اللّه تعالى و انما تنسب الاعمال الى المخلوقين على المجاز، كما يقال: زالت الشمس، و دارت الرّحى من غير ان يكونا فاعلين او مستطيعين لما وصفتا به».(٢)
١ ـ تاريخ طبرى، ج ٥، ص ٦٩، حوادث سال ١٢٨، و دو مدرك بعد. ٢ ـ الفرق بين الفرق، ص ٢١١. جهم دربارهى اعمال قايل به اجبار و اضطرار بود و هرگونه استطاعتى را براى انسان انكار مىكرد... و مىگفت: هيچ فعل و كارى از كسى جز خدا سر نمىزند، و نسبت دادن اعمال به انسانها مجازى است، همان گونه كه زوال و پنهان شدن، به خورشيد، و گردش، به سنگ آسياب نسبت داده مىشود، بدون اينكه آن دو فاعل و قادر بر زوال و حركت باشند. شهرستانى نيز پس از اينكه وى را به جبرگرايى خالص وصف كرده، مطالبى را، نظير آنچه از بغدادى نقل شد، يادآور شده است.(١) در تاريخ كلام اسلامى كسى جز جهم بن صفوان به جبرگرايى مطلق و صريح نگراييده است و ساير طوايف و فرق كلامى يكى از سه نظريهى زير را برگزيدهاند: ١ـ تفويض (قدريّه و معتزله)؛ ٢ـ كسب (اشاعره و ماتريديّه)؛ ٣ـ امر بينالامرين (اماميّه).
٢ ـ ايمان و معرفت
جهم ايمان را به معرفت تفسير كرده است. بغدادى در اين باره گفته است: «و زعم ايضاً أنّ الايمان هو المعرفة باللّه تعالى فقط، و انّ الكفر هو الجهل به فقط».(٢) اين نظريه به گروهى از متكلّمان اماميه و ابو الحسن اشعرى و ابو الحسين صالحى از قدريه نيز نسبت داده شده است.(٣) و به برخى از روايات مانند «انّ اوّل الدّين معرفته» استدلال شده است، اين نظريه مورد قبول اكثريت متكلّمان اسلامى نيست. چگونه مىتوان ايمان را به معرفت تفسير كرد با آنكه قرآن مىفرمايد: «فلمّا جاءهم ما عرفوا كفروا به»،(٤) و نيز مىفرمايد: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم»(٥)و آيات ديگرى كه در آنها معرفت، بانفى ايمان جمع گرديده است.(١)
١ ـ الملل و النحل، ج ١، ص ٨٦ ـ ٨٧. ٢ ـ الفرق بين الفِرَق، ص ٢١١. ٣ ـ شرح المقاصد، ج ٥؛ ارشاد الطالبين، ص ٤٣٩. ٤ ـ بقره/ ٨٣. ٥ ـ نمل/ ١٤. ٦ ـ ر.ك: الميزان، ج ١٨، ص ٢٥٩. وى به مسألهى تفاضل در ايمان نيز معتقد نبوده است و اين همان عقيدهى مشهور مرجئه است، لذا وى را از مرجئهى جبريّه دانستهاند.(١)
٣ ـ صفات خداوند و تعطيل
وى به انگيزهى تنزيه خداوند و رهايى از تشبيه، اطلاق صفاتى را كه بر اشيا و انسانها اطلاق مىگردد، بر خداوند جايز نمىدانسته است. مثلاً از نظر او اطلاق شىء، عالم، حىّ، مريد و... بر خدا جايز نيست، ولى اطلاق صفاتى مانند قادر، خالق و... را بر خدا روامىدانستهاست، زيرا به گمان او، قدرت فعل و آفرينش از صفات مختص خدا است.(٢) جهم در اين نظريه حكم مصداق را به مفهوم سرايت داده و گمان كرده است كه اگر صفتى كه بر مخلوق اطلاق مىشود، دربارهى خداوند نيز به كار رود، مستلزم آن است كه خصوصيات مصداق نيز براى خدا اثبات شود، و اين مستلزم تشبيه است. لازمهى نظريّهى وى گرايش به نوعى تعطيل است. به همين دليل، وقتى از امام جواد عليهالسلام سؤال شد كه آيا جايز است خدا را «شىء» بناميم؟ امام عليهالسلام پاسخ داد: آرى، با رعايت نفى تشبيه و ابطال (تعطيل).(٣) يعنى ما با بهكار بردن كلمهى شىء دربارهى خداوند، واقعيت و هستى او را اثبات كردهايم (نفى تعطيل)، و با توجه به اينكه او در خصوصيات صفات بىمانند است، از خطر تشبيه مصون ماندهايم.
١ ـ الفرق بين الفِرَق، ص ٢٠٣. ٢ ـ همان، ص ٢١١ ؛ الملل و النحل، ج ١، ص ٨٦. ٣ ـ احتجاج طبرسى، ص ٤٤٢.
٤ ـ حدوث علم الهى
وى بر اين عقيده است كه علم خدا به موجودات، حادث است و قايم به چيزى نيست (محلّى ندارد). استدلال و اثبات اين دو مدّعا (حدوث علم و محل نداشتن) چنانكه شهرستانى نقل كرده، چنين است: نمىتوان گفت خدا از قبل به اشيا علم داشته است، زيرا در اين فرض، يا علم او پس از ايجاد همچنان باقى است و تغييرى در آن راه نيافته، يا باقى نيست و تغيير كرده است. صورت اول مستلزم جهل است، چون متعلَّق علم پيشين اين است كه اشيا موجود خواهند شد، و متعلَّق علم بعدى اين است كه اشيا موجود شدهاند، (پس اگر با وجود تفاوت متعلَّق علم، در علم، تفاوتى حاصل نشود، علم مطابق معلوم نخواهد بود) و لازمهى صورت دوم، متغيّر بودن علم است، و هر متغيّرى مخلوق و حادث است، پس علم خدا حادث است. و اكنون كه ثابت شد علم خدا حادث است، مىگوييم اگر علم داراى محل باشد، يا محلّ آن ذات خدا است، كه محال است؛ زيرا مستلزم متغيّر بودن ذاتالهىاست،ويا شىء ديگرى است، كه در اين صورت، علم، صفت آن شىء است نه صفت خدا. پس علم الهى حادث است و محلّى هم ندارد. بنابراين خداوند به تعداد موجودات و حوادثداراىعلمحادث است.(١) پاسخ اين است كه علم خداوند به اشيا دو مرحله دارد: مرحلهى قبل از ايجاد، و مرحلهى پس از ايجاد، و متعلَّق علم الهى واقعيت و هستى اشيا است كه داراى دو مرحلهى وحدت و كثرت يا بساطت و تفصيل است. علم خداوند به اشيا قبل از آفرينش آنها واحد و بسيط است، و اين همان علم ذاتى و از صفات ذات الهى است، كه عين ذات و ازلى است، و پس از آفرينش، علم فعلى و از صفات فعل و داراى ويژگى تفصيل و كثرت است، و علم خداوند در هردو مرحله علم حضورى است، يعنى واقعيت اشيا، به صورت وحدت يا كثرت در پيشگاه ربوبى حاضرند، و عنوان «سَيُوجد» مربوط به علم پيشين و عنوان «وُجِد» مربوط به علم پسين است، بنابراين نه جهل لازم مىآيد و نه تغيير در ذات الهى.
١ ـ الملل و النحل، ج ١، ص ٨٧. ٥ ـ فناى بهشت و دوزخ
از عقايد ديگر جهم، فانى دانستن بهشت و دوزخ است و اينكه پس از آنكه بهشتيان پاداشهاى خود را دريافت كردند، و دوزخيان نيز به كيفر رسيدند، بهشت و دوزخ از بين خواهد رفت، و بر اين مطلب به دو وجه استدلال كردهاند:
١ـ وجه عقلى، و آن اينكه حركات غير متناهى چنانكه از نظر آغاز ممكن نيست، از نظر پايان نيز محال است. ٢ـ وجه نقلى، و آن آيهى ١٠٧ و ١٠٨ سورهى هود است(١) كه خلود در بهشت و دوزخ مشروط به مشيت الهى گرديده است، و مفاد آن اين است كه مسألهى خلود امرى منجّز و قطعى نيست. وى سپس خلود در آيات ديگر را حمل بر مجاز (طولانى بودن عمر بهشت و دوزخ) كرده است، چنانكه وقتى گفته مىشود: «خلّد اللّه ملك فلان»، كنايه از طولانى بودن آن است.(٢) پاسخ وجه عقلى وى اين است كه هيچگونه دليل عقلى بر محال بودن حركتهاى غير متناهى وجود ندارد، و پاسخ وجه نقلى او اين است كه اولاً: از دو آيهى سورهى هود نفى خلود به دست نمىآيد، بلكه مشروط و معلَّق بودن آن به مشيّت الهى استفاده مىشود، و در اين صورت مىتوان آيات ديگر خلود را مفسِّر آن دو دانست و آن اينكه مشيت خدا، بقاى بهشت و دوزخ است.
١ ـ «فامّا الذين شقوا ففى النار لهم فيها زفير و شهيق * خالدين فيها ما دامت السموات و الأرض إلا ما شاء ربّك ...»، هود / ١٠٦ - ١٠٧. «و امّا الذين سعدوا ففى الجنة خالدين فيها مادامت السموات و الارض الا ما شاء ربك...»، هود/ ١٠٨. ٢ ـ الملل و النحل، ج ١، ص ٨٨ ـ ٨٧. ثانيا: استثنا در دو آيهى سورهى هود ناظر به مطلب ديگرى است، و آن بيان مشيّت و قدرت مطلقهى خداوند است، و اينكه اراده و قدرت الهى محدود و مقهور چيزى نيست، و او هر امر ممكن را در هر زمان كه اراده كند مىتواند پديد آورد. به عبارت ديگر، استثنا ناظر به امكان انقطاع پاداش و كيفر است، نه ناظر به تحقق آن، و شاهد بر اين مطلب، جملهى «عطاء غير مجذوذ» در آيهى مربوط به بهشت است، زيرا انقطاع پاداش مستلزم مجذوذ بودن (انقطاع) عطاى الهى است، و به قرينهى وحدت سياق دو آيه، مفاد استثنا در آيهى مربوط به دوزخ نيز همين است.(١)
عقايد ديگر جهم
از عقايد ديگر وى، كه با مذهب معتزله و اماميه موافقت دارد، مىتوان نفى رؤيت بصرى خداوند، عينيت صفات ذاتى خداوند با ذات او، حادث بودن قرآن، و عقلى بودن وجوب معرفت خداوند را نام برد.(٢) _________________
Admin Admin
تعداد پستها : 2893 Age : 39 Location : dvb2 Job/hobbies : dvb2 Humor : dvb2 Registration date : 2007-08-04
ضراريه پيروان ضرار بن عمرو هستند. وى با ابو الهذيل علاّف معتزلى (متوفاى ٢٢٦ ه) معاصر بود، و بشر بن معتمر از متكلّمان معتزله كتابى در ردّ او نوشته و آن را «كتاب الردّ على ضرار» ناميده است، و گفته شده است كه وى كتابى به نام «التحريش» دربارهى فرقههاى اسلامى و مستند آنها از كلام رسول خدا صلىاللهعليهوآله تأليف كرده است.(١) آرا و نظريات كلامىاى كه از وى نقل كردهاند، غالباً موافق با اصحاب الحديث و اشاعره است، گرچه در پارهاى مسايل نيز با معتزله همراه است، و پارهاى آراى مخصوص به خود نيز داشته است.
١ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى، ص ١٥١ - ١٥٢؛ الفرق بين الفرق، ص ٢١٣ - ٢١٥. دربارهى تقدم استطاعت بر فعل و جواز امامت در غير قريش با معتزله هم عقيده است، و در مسايلى نظير خلق افعال، كسب، رؤيت خدا، انكار حسن و قبح عقلى با اهل الحديث و اشاعره هم رأى است. برخى از آراى ويژهى او عبارتند از: ١ـ تفسير سلبى صفات؛ يعنى اينكه مقصود از عالم و قادر بودن خدا، نفى جهل و عجز است، نه اثبات صفت علم و قدرت، و همين گونه است ساير صفات الهى. اين نظريه بارزترين مصداق «تعطيل» است؛ يعنى تعطيل معرفت به صفات خداوند. ٢ـ انسان علاوه بر حواسّ پنجگانه، حسّ ششمى دارد كه در قيامت به واسطهى آن مىتواند خدا را ببيند. ٣ـ خداوند داراى ماهيتى است كه جز او كسى بر آن واقف نيست. گفته شده است كه حفص الفرد نيز در اين آراء با او موافق بوده است.(١) ابن نديم وى را از أكابر مجبِّره معرفى كرده و گفته است: «او اهل مصر بود و به بصره آمد و با ابو الهذيل از متكلّمان معتزلى ملاقات، و مناظره كرد، و ابو الهذيل بر وى غالب آمد. وى در آغاز معتزلى بود (دربارهى افعال انسان قايل به تفويض بود)، ولى پس از آن نظريهى خلق افعال را پذيرفت. ضرار كتابهايى تأليف كرد كه عبارتند از: كتاب الاستطاعة، كتاب التوحيد، كتاب في المخلوق على ابى الهذيل، الردّ على النصارى، الردّ على المعتزلة، كتاب الأبواب في المخلوق».(٢)
٢ ـ نجّاريّه
آنان پيروان ابو عبداللّه الحسين بن محمد بن عبداللّه النجّار هستند. وى معاصر با نظّام معتزلى (متوفاى ٢٢٣ ه) بوده و با او مناظرهى كلامى داشته است. ابن نديم مناظرهى او با نظّام را ـ كه سبب شكست نجّار شد و آن شكست موجب بيمارى و مرگ نجّار گرديد ـ نقلكرده است، و كتابهاى بسيارى را براى او ذكر كرده است، كه برخى از آنها عبارتند از: كتاب الاستطاعة، كتاب المخلوق، الصفات و الاسماء، اثبات الرسل، التعديل و التجوير، القضاء و القدر، كتاب الارجاء، الردّ على الملحدين و....(٣)
١ ـ الملل و النحل، ج ١، ص ٩١ - ٩٠. ٢ ـ الفهرست، ص ٢٥٥. ٣ ـ همان، ص ٢٥٤. بغدادى دربارهى نجاريّه گفته است: «وقد وافقوا أصحابنا في أصول، و وافقوا القدرية في اصول، و انفردوا باصول لهم»؛ آنان در پارهاى از اصول موافق اصحاب ما، و در پارهاى ديگر موافق قدريه اند و اصول ويژهاى نيز دارند. آنگاه گفته است: در مسألهى خلق افعال و كسب و اينكه استطاعت مقارن با فعل است، نه قبل از آن، و در جواز آمرزش گنهكاران (كه بدون توبه از دنيا رفتهاند)، و اكثر ابواب مربوط به تعديل و تجوير (عدل و جور) موافق اصحاب ما هستند، و در نفى صفات و انكار رؤيت و حدوث كلام خدا با قدريه هم عقيدهاند. سپس دربارهى عقايد نجّاريه در مسألهى ايمان گفته است: نجاريه دربارهى ايمان بر اين عقيدهاند كه ايمان عبارت است از معرفت به خدا و رسول خدا و فرائضى كه مورد اتفاق مسلمانان است، و خضوع در برابر خدا، و اقرار زبانى. بنابر اين هر كس چيزى از امور ياد شده را نداند يا به آن اقرار نكند كافر است. و نيز عقيدهى آنان بر اين است كه ايمان زيادت مىپذيرد، ولى قابل نقصان نيست. وى سه فرقهى بَرْغوثيه، زعفرانيه و مُسْتدركه را از مشهورترين فرقههاى نجّاريه بهشمار آورده است.(١) شهرستانى نيز نظير همين مطالب را از نجّاريه نقل كرده و افزوده است آنان دربارهى وجوب معرفت خدا، با معتزله هم عقيدهاند؛ يعنى تحصيل معرفت را از راه نظر و استدلال واجب مىدانند.(٢) به نقل اشعرى، ابوالحسين نجّار در مسألهى لطف بر اين عقيده بوده كه اگر خداوند كافران را نيز از لطف خود بهرهمند مىساخت، ايمان مىآوردند.(٣)
١ ـ الفرق بين الفِرَق، ص ٢١٠، ٢٠٧. ٢ ـ الملل و النحل، ج ١، ص ٩٠. ٣ ـ مقالات الاسلاميين، ترجمهى مؤيدى، ص ١٥٣.
٣ ـ كرّاميه:
پيروان محمد بن كرّام سجستانى (متوفاى ٢٥٥ ه)، وى از سيستان به گرجستان تبعيد شد، سپس در زمان حكومت محمد بن طاهر بن عبداللّه طاهر وارد نيشابور شد، و جمع كثيرى از مردمان عامى به او گرويدند. بغدادى فِرَق كرّاميه در خراسان را به سه فرقهى حقائقيّه و طرائقيه و إسحاقيه خوانده و يادآور شده است كه آنان يكديگر را تكفير نمىكردند، لذا همگى را فرقهى واحد بهشمار مىآوريم. ولى شهرستانى از فرقههاى دوازدهگانه آنان ياد كرده و اصول آنها را فرقههاى ششگانه:عابديه، تونيه، زرّينيّه، إسحاقيه، واحديه و هيثميه دانسته است، و ما در اين فصل مشهورترين آراى اين فرقه را ياد آور مىشويم:
تجسيم و تشبيه
گفتهاند: محمد بن كرّام بر اين عقيده بود كه خدا بر عرش استقرار دارد و او در جهت فوق است، و نيز اطلاق لفظ جسم و جوهر را برخدا جايز دانست است، چنانكه انتقال و تحوّل و زوال را نيز بر خدا روا شمرده است. ولى ابن هيثم از پيروان ابن كرّام در صدد توجيه آراى وى بر آمده و گفته است: مقصود او از جسم، قايم بودن به ذات است، چنانكه مقصود از فوقيت، علوّ و برترى است. وى همچنين در مقام بيان فرق ميان عقيدهى كرّاميه و مشبِّهه گفته است: مشبِّهه خدا را به صفاتى مانند شكل و صورت و مصافحه و معانقه و پيچيدگى موى سر و... توصيف مىكنند، ولى كرّاميه تنها به آنچه در قرآن و روايات آمده اكتفا نموده و هرگز معانى نادرست از آنها اراده نمىكنند. آنان صفاتى مانند استواء بر عرش، آمدن در قيامت براى محاسبهى خلق، و آفريدن آدم با دست خود را كه در قرآن آمده است را اثبات مىكنند، ولى دست را به عضو جارحه، و استواء را به مطابقت و استقرار بر مكان، و آمدن را به تردد در مكانها تفسير نمىكنند، بلكه اين الفاظ را همانگونه كه در قرآن آمده بدون تشبيه و بيان چگونگى آن بهكار مىبرند، و صفاتى را كه در قرآن ياحديث وارد نشده است دربارهى خدا بهكار نمىبرند، آن گونه كه قايلان به تجسيم و تشبيه عمل مىكنند.
قيام حوادث به خداوند
يكى ديگر از عقايد كرّاميه جواز قيام حوادث به ذات خداست. آنان حوادث را به دو دسته تقسيم كردهاند: آنچه در ذات خدا واقع مىشود و آنچه در خارج ذات رخ مىدهد. قسم نخست به واسطهى قدرت واقع مىشود، و قسم دوم به واسطهى إحداث. مقصود آنان از اِحداث، ايجاد و اعدام است كه در ذات خدا و به واسطهى قدرت او صادر مىشود. گمان آنان بر اين بود كه ذات الهى محلّ حوادث بسيارى چون امور گذشته و آينده و كتب نازله بر پيامبر و قصّهها و وعد وعيد و احكام است. محمد بن هيثم ايجاد و اعدام را به اراده و اختيار تفسير كرده و با استناد به آيهى «انّما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون» آن را مشروط به قول دانسته است،و اكثر آنان خلق را نيز به قول و اراده تفسير كردهاند. از نظر آنان امر حادث در ذات خدا دوگونه است: امر تكوينى، و آن همان فعل است كه تحقق مفعول است، و ديگرى امر غير تكوينى، كه يا از مقولهى خبر است، و يا از مقولهى تكليف (امر و نهى)، و اينها افعالى هستند كه منشأ تحقق مفعول نيستند.
كرّاميه و مذاهب كلامى ديگر
كراميه در پارهاى از عقايد كلامى با اشاعره هماهنگاند؛ از جمله، اعتقاد به صفات ازلى و زايد بر ذات خدا، و نيز اعتقاد به عموميت قضا و قدر و ارادهى الهى نسبت به همهى ـ حوادث اعم از خير و شرّ ـ و اعتقاد به كسب در افعال بندگان. آنان در مسألهى حسن و قبح عقلى با اماميه و معتزله هم عقيدهاند، گرچه به وجوب عقلى لطف و أصلح قايل نيستند، به وجوب عقلى معرفةاللّه معتقدند. كراميه ايمان را به اقرار زبانى تفسير كردهاند و تصديق قلبى و عمل جوارحى را شرط ندانستهاند و در اين باره ميان احكام دنيوى و اخروى تفكيك كردهاند. بر اين اساس منافق را از نظر احكام دنيوى مؤمن، ولى از نظر احكام اخروى مستحق عقاب ابدى دانستهاند. در مسألهى امامت نظر آنان همان نظر اهل سنت، يعنى انكار نصّ است، با اين تفاوت كه آنان وجود دو امام را در يك زمان و در دو منطقه در صورت بيعت مردم جايز دانستهاند، و هدف آنان توجيه حكومت معاويه در شام در عهد خلافت على عليهالسلام است.(١) _________________